تو همان حس نابی که در من گم شدی ...
قشنگترینم ...
عزیزکم ...
شیرینم ....
همیشه با خودم فکر میکنم که اون روزی که نبض قلب منو تو با هم یکصدا میشه میاد یا نه ...
یعنی میشه یه روزی بیاد که تو ،تو وجودم بچرخی و تکون بخوری و من دلم هزار بار برات بره ...
روزی هزار بار از نوازش گونه های نرمت بمیرم و زنده بشم ...
صدام کنی مامانی و من همونجا قلبم جمع بشه از صدای نازت ...
کنارم بشینی و برام حرف بزنی و من فقط از خدا بخوام که این روزا تموم نشه ...
روزی که بخوای بری مدرسه و هر روزش برام از درس و همکلاسی هات بگی ...
بخوای کنکور شرکت کنی و من همش دستام به آسمون باشه که تو یه وقت زمین نخوری ...
دانشگاه قبول بشی و بهم بگی میبینی چه قدر بزرگ شدم و من اون لحظه به تار های سفید لابه لای موهام فکر نکنم ...
عاشق بشی ...فکرشو بکن ....بیای بهم بگی مامان ،دوردونه ات عاشق شده ،عزیزکت دلش برای یکی رفته و من لبام که هیچ همه جز جز بدنم شاد باشه و قهقه بزنه ...
ازدواج کنی و من از ته دل زار بزنم بخاطر دور شدنت و از درون از شادی روی پا بند نباشم از دیدن لبخندت و دستای قشنگت که تو دست همسرته ...
بچه دار بشی و یه دوردونه ی دیگه به گوشه ی قلبم اضافه کنی ...و من دیگه نه چروک زیر چشمم برام مهم باشه نه سفیدی موهام ...
یعنی میشه ...
میشه بیای ...
میشه این رویا حقیقت پیدا کنه ...
بدون یکی اینجا هس که جونش واست در میره...
#مهرآرا_نویس
#برای کودکم