خانم خونه (مهرآرا )خانم خونه (مهرآرا )، تا این لحظه: 32 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
آقای خونه (امیر )آقای خونه (امیر )، تا این لحظه: 34 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
هم خونه شدنمونهم خونه شدنمون، تا این لحظه: 10 سال و 7 روز سن داره

معجزه لبخند هایت ...

قالب جدید

تازه مینیون های بلاگ رو کشف کردم ....من عاشق انیمیشنشم 😍 و اینکه کودک درونم هم خیلی فعاله و درش شکی نیست 😅🤣
10 اسفند 1397

دردم تمام میشود وقتی صدایم میکنی...

اولین باره که به این مهرآرای بی آروم و قرار درونم پی میبرم ...تو این یه هفته خونه نشینی و تاثیر دارو های مسکن روی بدنم خیلی احساس خستگی میکنم ...بعده یه هفته امروز اولین روزی بود که بدون مسکن خوردن نشستم تو خونه ....از خونه بودن خوشم نمیاد البته بیشترش بخاطر تنهاییه ...امیر فقط تونست دو روزو خونه بمونه و تو همین دو روز کلی از کاراش عقب افتاده بود ...وقتایی هم که تو این هفته رو مود بودم هم فیلم نگاه کردم حدودا یه هارد یه ترا داریم که کاملا پره فیلم و سریال های مورد علاقمون یا تو لیست علاقمونه که فقط دانلودشون کردیم و وقت نکردیم نگاهشون کنیم فعلا که دارم فیلم های سینمایی رو نگاه میکنم و فیلم امروزم moonlight sun بود که خیلی خوشم اومد کلا فیلما...
9 اسفند 1397

چقدر خوبه که دارمت ....

وقتی تو منو تو آغوشت میکشی  حس میکنم تموم جهان مال منه  وقتی صدام میکنی :زندگــــــــــــــــــــیم  حس میکنم خودم جهانی ام برای تو  وقتی منو غرق بوسه هات میکنی  حس میکنم تموم عشقم مال توئه  وقتی که صبحا با نوازش دستای گرمت بیدارم میکنی  حس میکنم زمان و مکان مال منه  وقتی شبایی که دلم گرفته تو بغلت زار میزنم  و تو میگی : این چشات ماله خودمه و نباید بارونیشون کنی  حس میکنم پشتم به کسی گرمه که همه جوره هوامو داره . و برای صدمین بار با خودم میگم : خوشحالم ک تو رو انتخاب کردم .
5 اسفند 1397

چه کجا را میخواهی بهتر از آغوش یار...

یکم اسفندمون به طرز قابل توجهی بهم ریخت و هیچی رو برنامه ریزی پیش نرفت ... دم اومدن امیر ماشینمون خراب شد و مجبور شد دو ساعت استراحتشو تو تعمیرگاه سر کنه و از همه بدتر نهار نخوره و بعده تعمیرگاه دوباره تا ساعت 10 شب سرکار باشه و فرصت سر خاروندن نداشته باشه و این شده که از همون صحبونه چایی بیسکوئیت سر صبح تا ده و نیم شب چیزی نخورده باشه . ساعت یازده خسته و کوفته و رنگ پریده رسید خونه اما دیگه حتی نای غذا خوردن نداشت و این شدکه حالش بد شد و کارمون به اورژانس کشید . از اونجایی که یه خورده مشکل معده هم داره اوضاع براش بدتر شده بود ،منم صبح رفتم و هم برای خودم و هم امیر مرخصی گرفتم ...آوردمش خونه و براش غذا درست کردم و خورد ... غروب ک...
4 اسفند 1397

اسفند قشنگم رسید ...

چقدر زود گذشت از اون روزی که برای اولین بار امیرو دیدم ،چقدر زود گذشت از اون سوتی و چقدر از یک اسفند 90 آرومتر و بی صدا تر شدم و چقدر دلم تنگ شده برای اون دختربچه ی شر درونم ... یک اسفندتون مبارک 😍  
1 اسفند 1397

این روزا...

تو این شهر شلوغ و بی در و پیکر بهم قول دادیم تا زمانیکه راه رو یاد نگرفتیم از هم جدا نشیم الان چهارسال و چند ماهی از اون روز میگذره و ما هنوز هم از راه با هم میریم ..انگار میترسیم از راه جدید یا شایدم میترسیم از دوری ...تو این مدت هر کی یه چیزی گفت و ما تو گوشامون یه پنبه غیر قابل نفوذ فرو کردیم و زدیم به در بیخیالی اما این روزا بدجوری جای خالیش تو ذوق میزنه و درو دیوار این خونه میخوان که صدای خنده و شیطنت بپیچه بینشون اما این ماییم که میترسیم ...ماییم که فکر میکنیم هنوز به اندازه کافی پخته و با تجربه نشدیم و هنوز هم باید خیلی چیزا یاد بگیریم ...این ماییم که توی همه چیز به یه جواب منطقی میرسیم اما هر وقت که بحثش میشه هر کدوم خودمون رو به یه ...
23 بهمن 1397